نقاش کوچولو
همیشه اولین بارها برای همیشه در ذهن می مونند. منم سعی می کنم همیشه اولین های یاسین رو براش بنویسم نه همشو اونایی که شیرین تره و همراه با خرابکاری . شنبه شب(27 آبان) تو اتاق یاسین داشتم لباس زمستونی ها رو در می آوردم آخه هوا خیلی سرد شده. یاسینی و بابا هم داشتن تلوزیون نگاه می کردن. یکی از لباسای بابایی پاره شد نخ و سوزن آوردم که بدوزم یاسین هم اومد پیشم یه کم نشست بعد رفت یه 10 دقیقه ایی صداش در نیومد و ساکت بود و منم مشغول دوخت و دوز. یه مرتبه یه صدای فیس فیس به گوشم رسید. اول برای خودم نذاشتم دیدم داره بیشتر میشه. بابایی رو صدا کردم گفتم ببین یاسین کجاست گفت به دیوار تکیه داده نشسته. خیالم راحت شد. بعد از چند دقیقه دوباره اون صدا...
نویسنده :
مامانی
14:36